گذشتن. عبور کردن. مرور نمودن: هنر بر گهرنیز کرده گذر سزد گر نمانی به ترکان هنر. فردوسی. چو بشنید فرزند خاقان که شاه ز جیحون گذر کردخود با سپاه. فردوسی. فروجست رستم ببوسید تخت بسیچ گذر کرد و بربست رخت. فردوسی. همی رو چنین تا سر مرز هند وز اینجا گذر کن به دریای سند. فردوسی. بدین راه پیدا نبینی زمین گذر کرد باید به دریای چین. فردوسی. چه مایه جهان داشت لهراسب شاه نکردی گذر سوی آن بارگاه. فردوسی. فرخ زاد گوید که با انجمن گذر کن سوی بیشۀ نارون. فردوسی. چو بوسید پیکان سرانگشت او گذر کرد از مهرۀ پشت او. فردوسی. ز جیحون گذر کرد خود با سپاه بیامد گرازان سوی رزمگاه. فردوسی. بر ایشان بشادی گذر کرد روز چو از چشم شد مهر گیتی فروز. فردوسی. نبایست کردن بر این سو گذر بر نره دیوان پرخاشخر. فردوسی. نیارست کردن کس اینجا گذر ز دیوان و پیلان و شیران نر. فردوسی. بر اینسان گذر کرد خواهد سپهر گهی پر زخشم و گهی پر ز مهر. فردوسی. یکی روز شاه جهان سوی کوه گذر کرد با چند کس همگروه. فردوسی. همه رنج ما مانده بر خارسان گذر کرد باید سوی شارسان. فردوسی. بزد تیر بر پشت آن گور نر گذر کرد بر گور پیکان و پر. فردوسی. درم خواهی از گلبنانش گذر کن وشی بایدت مگذر از جویبارش. ناصرخسرو. ز آنجا به دیار او گذر کرد زو اهل قبیله را خبر کرد. نظامی. نه از شیرین جدا میگشت پرویز نه از گلگون گذر میکرد شبدیز. نظامی. چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد نسیمش مرزبانان را خبرکرد. نظامی. به درگاه مهین بانو گذر کرد ز کار شاه، بانو را خبر کرد. نظامی. هر دم از روزگار ما جزوی است که گذر میکند چو برق یمان. سعدی. چو عمر خوش نفسی گرگذری کنی با من مرا همان نفس از عمر در شمار آید. سعدی (طیبات). کرده ام از راه عشق چند گذر سوی او او به تفضل نکرد هیچ گذر سوی من. سعدی (بدایع). باآنکه اسیران را کشتی و خطا کردی بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد. سعدی (طیبات). خرم صباح آنکه تو بر وی گذر کنی پیروز روز آنکه تو در وی نظر کنی. سعدی (طیبات). سالها بر تو بگذرد که گذر نکنی سوی تربت پدرت. سعدی (گلستان). گذر کرد بقراط بر وی سوار بپرسید کاین را چه افتاد کار. سعدی (بوستان). یکی متفق بود بر سنگری گذر کرد بر وی نکومحضری. سعدی (بوستان). بزیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر که از یمین و یسارت چه بیقرارانند. حافظ. یا بخت من طریق مروت فروگذاشت یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد. حافظ. یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 128). ، تجاوز کردن. سرپیچی کردن. نافرمانی کردن: نشاید گذر کردن از رای اوی گذشت از بر و بوم وز جای اوی. فردوسی. - روز گذر کردن، قیامت. روز جزا که در آن روز از پل صراط بایدگذشت: ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن. فردوسی. - امثال: مثل گوسفندان که چون یکی از جوی گذرد دیگران نیز بر پی او گذر کنند
گذشتن. عبور کردن. مرور نمودن: هنر بر گهرنیز کرده گذر سزد گر نمانی به ترکان هنر. فردوسی. چو بشنید فرزند خاقان که شاه ز جیحون گذر کردخود با سپاه. فردوسی. فروجست رستم ببوسید تخت بسیچ گذر کرد و بربست رخت. فردوسی. همی رو چنین تا سر مرز هند وز اینجا گذر کن به دریای سند. فردوسی. بدین راه پیدا نبینی زمین گذر کرد باید به دریای چین. فردوسی. چه مایه جهان داشت لهراسب شاه نکردی گذر سوی آن بارگاه. فردوسی. فرخ زاد گوید که با انجمن گذر کن سوی بیشۀ نارون. فردوسی. چو بوسید پیکان سرانگشت او گذر کرد از مهرۀ پشت او. فردوسی. ز جیحون گذر کرد خود با سپاه بیامد گرازان سوی رزمگاه. فردوسی. بر ایشان بشادی گذر کرد روز چو از چشم شد مهر گیتی فروز. فردوسی. نبایست کردن بر این سو گذر بر نره دیوان پرخاشخر. فردوسی. نیارست کردن کس اینجا گذر ز دیوان و پیلان و شیران نر. فردوسی. بر اینسان گذر کرد خواهد سپهر گهی پر زخشم و گهی پر ز مهر. فردوسی. یکی روز شاه جهان سوی کوه گذر کرد با چند کس همگروه. فردوسی. همه رنج ما مانده بر خارسان گذر کرد باید سوی شارسان. فردوسی. بزد تیر بر پشت آن گور نر گذر کرد بر گور پیکان و پر. فردوسی. درم خواهی از گلبنانش گذر کن وشی بایدت مگذر از جویبارش. ناصرخسرو. ز آنجا به دیار او گذر کرد زو اهل قبیله را خبر کرد. نظامی. نه از شیرین جدا میگشت پرویز نه از گلگون گذر میکرد شبدیز. نظامی. چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد نسیمش مرزبانان را خبرکرد. نظامی. به درگاه مهین بانو گذر کرد ز کار شاه، بانو را خبر کرد. نظامی. هر دم از روزگار ما جزوی است که گذر میکند چو برق یمان. سعدی. چو عمر خوش نفسی گرگذری کنی با من مرا همان نفس از عمر در شمار آید. سعدی (طیبات). کرده ام از راه عشق چند گذر سوی او او به تفضل نکرد هیچ گذر سوی من. سعدی (بدایع). باآنکه اسیران را کشتی و خطا کردی بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد. سعدی (طیبات). خرم صباح آنکه تو بر وی گذر کنی پیروز روز آنکه تو در وی نظر کنی. سعدی (طیبات). سالها بر تو بگذرد که گذر نکنی سوی تربت پدرت. سعدی (گلستان). گذر کرد بقراط بر وی سوار بپرسید کاین را چه افتاد کار. سعدی (بوستان). یکی متفق بود بر سنگری گذر کرد بر وی نکومحضری. سعدی (بوستان). بزیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر که از یمین و یسارت چه بیقرارانند. حافظ. یا بخت من طریق مروت فروگذاشت یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد. حافظ. یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 128). ، تجاوز کردن. سرپیچی کردن. نافرمانی کردن: نشاید گذر کردن از رای اوی گذشت از بر و بوم وز جای اوی. فردوسی. - روز گذر کردن، قیامت. روز جزا که در آن روز از پل صراط بایدگذشت: ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن. فردوسی. - امثال: مثل گوسفندان که چون یکی از جوی گذرد دیگران نیز بر پی او گذر کنند
عبور کردن گذشتن: همی رو چنین تا سر مرز هند وز اینجا گذر کن بدریای سند، داخل شدن تیر در موضعی و از آن بیرون رفتن: آری آن تیر از او چو کرد گذر شد گشاده بر او دو چشم دگر. (جامی)، تجاوز کردن رحجان داشتن: هنر بر گهر نیز کرده گذر سزد گر نمانی بترکان هنر. یا گذر کردن بر دست کسی. بدست کسی آمدن و بیرون رفتن چیزی: این شیخ با این همه جاه و قبول و مال بسیار که بر دست او گذر میکند
عبور کردن گذشتن: همی رو چنین تا سر مرز هند وز اینجا گذر کن بدریای سند، داخل شدن تیر در موضعی و از آن بیرون رفتن: آری آن تیر از او چو کرد گذر شد گشاده بر او دو چشم دگر. (جامی)، تجاوز کردن رحجان داشتن: هنر بر گهر نیز کرده گذر سزد گر نمانی بترکان هنر. یا گذر کردن بر دست کسی. بدست کسی آمدن و بیرون رفتن چیزی: این شیخ با این همه جاه و قبول و مال بسیار که بر دست او گذر میکند
برحذر بودن. احتیاط کردن. پرهیز کردن: دو روز حذر کردن از مرگ روا نیست روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست. بندار رازی. ولیکن چو گردنده گردنده بود حذر کردن و درد خوردن چه سود. فردوسی. چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد از روزه چون حذر نکنی ای سپیدکار؟ فرخی. چو رسم جهان جهان را ببینی حذر کن ز بدهاش گر پیش بینی. ناصرخسرو. سوراخ شده ست سد یأجوج یک چند حذر کن ای برادر. ناصرخسرو. تو ز غوغای عامه یک چندی خویشتن را حذر کن و مشتاب. ناصرخسرو. عیسی را علیه السلام گفتند: ترا این ادب که آموخت ؟ گفت هیچکس. همی هرچه از دیگری زشت دیدم از آن حذر کردم. (کیمیای سعادت). در سهم و جنگ داند رفتن همی چو تیر وز بد چو تیغ کرد نداند همی حذر. مسعودسعد (دیوان چ نوریان ص 296). من و تو، جز من و تو کیست اینجا حذر کردن نگوئی چیست اینجا. نظامی. چون هرچه که آن پیش من آید ز تو آید از آتش سوزنده حذر می نتوان کرد. عطار. بگریخته نفس تو از یار ز نامردی چون بار گران دیده از خلق حذر کرده. عطار. حذر کن ز پیکار کمتر کسی که از قطره سیلاب دیدم بسی. سعدی (بوستان). حذر کن ز نادان ده مرده گوی چو دانا یکی گوی و پرورده گوی. سعدی (بوستان). حذر کن ز دود درونهای ریش که ریش درون عاقبت سر کند. سعدی (گلستان). حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن که بر زانو زنی دست تغابن. سعدی (گلستان). چو تیر انداختی بر روی دشمن حذر کن کاندر آماجش نشستی. سعدی (گلستان). روزگارم بشد بنادانی من نکردم شما حذر بکنید. سعدی (گلستان). گویند از او حذر کن و راه گریز گیر گویم کجا روم که ندارم گریزگاه. سعدی. عجب که در عسل از زهر میکند پرهیز حذرنمیکند از تیر آه زهرآلود. سعدی. ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران حذر کنند ولی تاختن نهان آری. سعدی
برحذر بودن. احتیاط کردن. پرهیز کردن: دو روز حذر کردن از مرگ روا نیست روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست. بندار رازی. ولیکن چو گردنده گردنده بود حذر کردن و درد خوردن چه سود. فردوسی. چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد از روزه چون حذر نکنی ای سپیدکار؟ فرخی. چو رسم جهان جهان را ببینی حذر کن ز بدهاش گر پیش بینی. ناصرخسرو. سوراخ شده ست سد یأجوج یک چند حذر کن ای برادر. ناصرخسرو. تو ز غوغای عامه یک چندی خویشتن را حذر کن و مشتاب. ناصرخسرو. عیسی را علیه السلام گفتند: ترا این ادب که آموخت ؟ گفت هیچکس. همی هرچه از دیگری زشت دیدم از آن حذر کردم. (کیمیای سعادت). در سهم و جنگ داند رفتن همی چو تیر وز بد چو تیغ کرد نداند همی حذر. مسعودسعد (دیوان چ نوریان ص 296). من و تو، جز من و تو کیست اینجا حذر کردن نگوئی چیست اینجا. نظامی. چون هرچه که آن پیش من آید ز تو آید از آتش سوزنده حذر می نتوان کرد. عطار. بگریخته نفس تو از یار ز نامردی چون بار گران دیده از خلق حذر کرده. عطار. حذر کن ز پیکار کمتر کسی که از قطره سیلاب دیدم بسی. سعدی (بوستان). حذر کن ز نادان ده مرده گوی چو دانا یکی گوی و پرورده گوی. سعدی (بوستان). حذر کن ز دود درونهای ریش که ریش درون عاقبت سر کند. سعدی (گلستان). حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن که بر زانو زنی دست تغابن. سعدی (گلستان). چو تیر انداختی بر روی دشمن حذر کن کاندر آماجش نشستی. سعدی (گلستان). روزگارم بشد بنادانی من نکردم شما حذر بکنید. سعدی (گلستان). گویند از او حذر کن و راه گریز گیر گویم کجا روم که ندارم گریزگاه. سعدی. عجب که در عسل از زهر میکند پرهیز حذرنمیکند از تیر آه زهرآلود. سعدی. ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران حذر کنند ولی تاختن نهان آری. سعدی
دفن کردن مرده را. به خاک سپردن مرده: نصر سیار بر واصل عمرو نماز کرده اندر سراپردۀ خویش گور کردش. (تاریخ بخارای نرشخی ص 73). - به گور کردن، گور کردن. به خاک سپردن: و او را (مروان را) به دمشق به گور کردند. (تاریخ سیستان ص 106). سر عبدالرحمن به مصر به گور کردند و جثۀ او به رخد. (تاریخ سیستان). و امیرالمؤمنین مأمون فرمان یافت به روم... و آنجا به گور کردند او را. (تاریخ سیستان)
دفن کردن مرده را. به خاک سپردن مرده: نصر سیار بر واصل عمرو نماز کرده اندر سراپردۀ خویش گور کردش. (تاریخ بخارای نرشخی ص 73). - به گور کردن، گور کردن. به خاک سپردن: و او را (مروان را) به دمشق به گور کردند. (تاریخ سیستان ص 106). سر عبدالرحمن به مصر به گور کردند و جثۀ او به رخد. (تاریخ سیستان). و امیرالمؤمنین مأمون فرمان یافت به روم... و آنجا به گور کردند او را. (تاریخ سیستان)
گذر کردن. (یادداشت مؤلف). عبور کردن. گذشتن: هر آن کس که دانش نیابی برش مکن رهگذرتا زیی بر درش. فردوسی. تو گفتی روی خاقانی است آن طشت که خون دیده بر وی رهگذر کرد. خاقانی
گذر کردن. (یادداشت مؤلف). عبور کردن. گذشتن: هر آن کس که دانش نیابی برش مکن رهگذرتا زیی بر درش. فردوسی. تو گفتی روی خاقانی است آن طشت که خون دیده بر وی رهگذر کرد. خاقانی
بر خود واجب کردن چیزی. (از ناظم الاطباء). نحب. (از منتهی الارب). عهد کردن. پیمان کردن. به گردن گرفتن. چیزی یا کاری بر خویشتن واجب کردن به نذر: پس گفت خداوند را بگو که در آن وقت که من به قلعۀ کالنجر بودم بازداشته و قصد جان من می کردند... نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس حق و ناحق سخن نگویم. (تاریخ بیهقی ص 178). روی بر خاک نهد از عجز و انکسار و نذرها کند که میان وی و خدای عزوجل اگر چیزی بوده است پشیمانی خورد. (تاریخ بیهقی ص 595). فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و به علویان آرد، مأمون را گفت نذر کرده بودی به مشهد من و سوگندان خورده... که ولی عهد از علویان کنی. (تاریخ بیهقی ص 135). دیگر لب بتان نزند بوسه تا زید این نذر کرد و رای زدآهنگ کعبه را. خاقانی. نذر کردم که جزدر بیاض روز از خانه بیرون نیایم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 298). ، پذیرفتن از. پذرفتن از. (یادداشت مؤلف)
بر خود واجب کردن چیزی. (از ناظم الاطباء). نحب. (از منتهی الارب). عهد کردن. پیمان کردن. به گردن گرفتن. چیزی یا کاری بر خویشتن واجب کردن به نذر: پس گفت خداوند را بگو که در آن وقت که من به قلعۀ کالنجر بودم بازداشته و قصد جان من می کردند... نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس حق و ناحق سخن نگویم. (تاریخ بیهقی ص 178). روی بر خاک نهد از عجز و انکسار و نذرها کند که میان وی و خدای عزوجل اگر چیزی بوده است پشیمانی خورد. (تاریخ بیهقی ص 595). فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و به علویان آرد، مأمون را گفت نذر کرده بودی به مشهد من و سوگندان خورده... که ولی عهد از علویان کنی. (تاریخ بیهقی ص 135). دیگر لب بتان نزند بوسه تا زید این نذر کرد و رای زدآهنگ کعبه را. خاقانی. نذر کردم که جزدر بیاض روز از خانه بیرون نیایم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 298). ، پذیرفتن از. پذرفتن از. (یادداشت مؤلف)
عبور کردن. گذشتن. رد شدن: بگفتند کای پهلو نامدار نشاید از این جای کردن گذار. فردوسی. نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده همگروه گذر بود چندانکه جنگی سوار میانش بتنگی بکردی گذار. فردوسی. به بیرون برو نیک جایی بدار که آنجا کند شاه یوسف گذار. شمسی (یوسف و زلیخا). بلی شیر اندر وی گذار کرد، اما هیچ زیان نکرد. (سندبادنامه ص 263). دنیاکه جسر آخرتش خواند مصطفی جای نشست نیست بباید گذار کرد. سعدی. خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن کآن رنج و سختیم همه پیش اندکی شود. سعدی (طیبات). ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی اسباب جمع داری و کاری نمیکنی مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی. حافظ. گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین که ازتطاول زلفت چه سوگوارانند. حافظ. ، گذاره کردن. رد شدن. نفوذ کردن چنانکه تیر یا سوزن: همان تیر ژوبین زهرآبدار که بر آهنین کوه کردی گذار. فردوسی. سر نیزه بر سپر آمد و از سپر درگذشت و از سینۀ ترک گذار کرد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). دگر باره چون سوزن آبدار همی کرده مویش ز جامه گذار. شمسی (یوسف وزلیخا). ، گذر کردن بر کسی. نزد او رفتن. او را دیدار کردن. ملاقات نمودن: هم اینجا بمانم بر شهریار کنم گهگهی بر برادر گذار. شمسی (یوسف و زلیخا). پس از مدتی کرد بر من گذار که میدانیم گفتمش زینهار. سعدی (بوستان). ور ترا با خاکساری سر به صحبت برنیاید بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری. سعدی (خواتیم). - گذار کردن از چیزی، از آن برتر و فراتر رفتن: ز گردون چنان کرد جاهش گذار کز او نیست برتر بجز کردگار. اسدی
عبور کردن. گذشتن. رد شدن: بگفتند کای پهلو نامدار نشاید از این جای کردن گذار. فردوسی. نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده همگروه گذر بود چندانکه جنگی سوار میانش بتنگی بکردی گذار. فردوسی. به بیرون برو نیک جایی بدار که آنجا کند شاه یوسف گذار. شمسی (یوسف و زلیخا). بلی شیر اندر وی گذار کرد، اما هیچ زیان نکرد. (سندبادنامه ص 263). دنیاکه جسر آخرتش خواند مصطفی جای نشست نیست بباید گذار کرد. سعدی. خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن کآن رنج و سختیم همه پیش اندکی شود. سعدی (طیبات). ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی اسباب جمع داری و کاری نمیکنی مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی. حافظ. گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین که ازتطاول زلفت چه سوگوارانند. حافظ. ، گذاره کردن. رد شدن. نفوذ کردن چنانکه تیر یا سوزن: همان تیر ژوبین زهرآبدار که بر آهنین کوه کردی گذار. فردوسی. سر نیزه بر سپر آمد و از سپر درگذشت و از سینۀ ترک گذار کرد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). دگر باره چون سوزن آبدار همی کرده مویش ز جامه گذار. شمسی (یوسف وزلیخا). ، گذر کردن بر کسی. نزد او رفتن. او را دیدار کردن. ملاقات نمودن: هم اینجا بمانم بر شهریار کنم گهگهی بر برادر گذار. شمسی (یوسف و زلیخا). پس از مدتی کرد بر من گذار که میدانیم گفتمش زینهار. سعدی (بوستان). ور ترا با خاکساری سر به صحبت برنیاید بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری. سعدی (خواتیم). - گذار کردن از چیزی، از آن برتر و فراتر رفتن: ز گردون چنان کرد جاهش گذار کز او نیست برتر بجز کردگار. اسدی
در تداول عامه، به مانعی برخورد کردن. به سبب مانعی از حرکت بازایستادن. حرکت چیزی به سبب اصطکاک یا برخورد با مانعی کند و یا متوقف شدن. - گیر کردن چیزی در جایی، فروماندن وبیرون نیامدن چیزی در جائی، همچون گیر کردن لقمه درگلو، گیر کردن سنگ در آبراهه. مثال: ته دیگ در گلوی حاجب الدوله گیر کرد و مرد. - گیر کردن کار نزد کسی، حل مشکل و انجام گرفتن آن به دست آن کس افتادن: کارم نزد فلان کس گیر کرده وانجام یافتن آن به دست او است. موکول به اقدام او است. ، دچار مشکلی شدن. در مخمصه ای گیر کردن. (یادداشت مؤلف). عامه گویند: عجب گیر کردم، بند شدن. اتصال و پیوستگی یافتن. به مانع تصادم کردن. - گیر کردن ناخن، کنایه از بند شدن ناخن به چیزی یا جایی. (از آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) : هیچ جا ناخن من گیر نکرده ست چو گل مگر از دست تو در سینۀ من گیر کند. طغرا (از بهار عجم). ، بمجاز، عاشق و دلباخته شدن. (یادداشت مؤلف). - گلو پیش کسی گیر کردن، خواستار و فریفته و شیفتۀ آن کس شدن: حاجب الدوله گلویش پیش فلان گیر کرده، طالب و خواستار او است. - گیر کردن سگ، سخت پارس کردن او. سخت عوعو کردن سگ (در تداول مردم قزوین)
در تداول عامه، به مانعی برخورد کردن. به سبب مانعی از حرکت بازایستادن. حرکت چیزی به سبب اصطکاک یا برخورد با مانعی کند و یا متوقف شدن. - گیر کردن چیزی در جایی، فروماندن وبیرون نیامدن چیزی در جائی، همچون گیر کردن لقمه درگلو، گیر کردن سنگ در آبراهه. مثال: ته دیگ در گلوی حاجب الدوله گیر کرد و مرد. - گیر کردن کار نزد کسی، حل مشکل و انجام گرفتن آن به دست آن کس افتادن: کارم نزد فلان کس گیر کرده وانجام یافتن آن به دست او است. موکول به اقدام او است. ، دچار مشکلی شدن. در مخمصه ای گیر کردن. (یادداشت مؤلف). عامه گویند: عجب گیر کردم، بند شدن. اتصال و پیوستگی یافتن. به مانع تصادم کردن. - گیر کردن ناخن، کنایه از بند شدن ناخن به چیزی یا جایی. (از آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) : هیچ جا ناخن من گیر نکرده ست چو گل مگر از دست تو در سینۀ من گیر کند. طغرا (از بهار عجم). ، بمجاز، عاشق و دلباخته شدن. (یادداشت مؤلف). - گلو پیش کسی گیر کردن، خواستار و فریفته و شیفتۀ آن کس شدن: حاجب الدوله گلویش پیش فلان گیر کرده، طالب و خواستار او است. - گیر کردن سگ، سخت پارس کردن او. سخت عوعو کردن سگ (در تداول مردم قزوین)
بمانعی تصادف کردن و از سیرو حرکت باز ایستادن: پایش لای زنجیر گیر کرد، دچار مشکلی شدن بمخمصه ای گرفتار شدن، عاشق شدن دلباخته گردیدن، یا گیر کردن سگ. سخت پارس کردن سگ. گیر گیر کردن
بمانعی تصادف کردن و از سیرو حرکت باز ایستادن: پایش لای زنجیر گیر کرد، دچار مشکلی شدن بمخمصه ای گرفتار شدن، عاشق شدن دلباخته گردیدن، یا گیر کردن سگ. سخت پارس کردن سگ. گیر گیر کردن